جدول جو
جدول جو

معنی بمن ما - جستجوی لغت در جدول جو

بمن ما
از ماه های تبری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدنما
تصویر بدنما
هر چیزی که در نظر خوب نیاید، آنچه صورت ظاهرش خوشایند نباشد، بدنمود
فرهنگ فارسی عمید
(مِ مِ)
حکایت صوت کسی که ندانسته ای را گوید. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به من من کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
بینا. رجوع به بینا شود
لغت نامه دهخدا
(گُ سِ / سَ نَنْ دَ / دِ)
که بدن را نشان دهد: جامۀ بدن نما، جامه ای که بدن از پشت آن نشان داده می شود.
- آیینۀ بدن نما، آیینه ای که تمام بدن را نشان می دهد. (ازیادداشتهای مؤلف) ، (اصطلاح بانک محاسبۀ برداشتها و بدهکاریهای مشتری که در ستون بدهکار یادداشت کنند. مقابل بستانکار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
صفت زلف. (آنندراج) ، آنچه با ساییدن آن بوی سمن برآید. رجوع به سمن سای شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان کاکی است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 244 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ / نُ)
بدشکل و بی ظرافت و کریه المنظر و زشت. (ناظم الاطباء). چیزی که نمود خوب نداشته باشد. بدنمود. (از آنندراج). که خوش شکل نباشد. که بچشمها بد آید. (از یادداشتهای مؤلف) :
پاک بود از شهوت و حرص و هوی
نیک کرد او لیک نیک بدنما.
مولوی.
مدان بد، هر آن بدنمایی که هست
که آن نیز نیکوست جایی که هست.
امیرخسرو.
برشع، مرد گول دفزک بدنما و بدخو. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
تصویری از منظما
تصویر منظما
پشت هم پیاپی
فرهنگ لغت هوشیار
از آن پس پس ازآن یا بعد ما که. پس ازآنکه: بعد ما که او را تحف بسیار بالقب کوچلک خانی هدیه داد مانند تیر از کمان سخت بجست
فرهنگ لغت هوشیار
با وجود اینکه: چون عبد المطلب بمرد وصایت ها بعباس کرد مع ما که او کهتر بود بسال از یازده پسر که او را بودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدن نما
تصویر بدن نما
آینه ای که تمام بدن را نشان میدهد، جامه بدنما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از من من
تصویر من من
سخن جویده جویده و تو دماغی تانی و درنگ بسیار در سخن گفتن: (شنوندگان او یعنی سید میران و هما از من منهای نا مفهومش رو هم رفته چیزهایی که باید بفهمند فهمیدند.) (شام. 363)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد نما
تصویر بد نما
بد شکل بد صورت زشت کریه المنظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنما
تصویر بدنما
((~. نَ))
بدشکل، زشت، بسیار نازک و تنک، نشان دهنده تمام بدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از من من
تصویر من من
((مِ مِ))
سخن جویده جویده، تأنی و درنگ بسیار در سخن گفتن، تمجمج
فرهنگ فارسی معین
خوش بو، معطر، سمن بیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بدنمود، کریه المنظر
متضاد: خوش نما، خوش ترکیب، خوش منظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طنابی است که هنگام گستراندن دام برای صید مرغابی از قسمت
فرهنگ گویش مازندرانی
ماست تازه مایه زده، لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار، پرچین، زیرانداز
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی جنگلی بین شهرک دریا بیشه و روستای ونوش که به آن خوش
فرهنگ گویش مازندرانی
نشان بده
فرهنگ گویش مازندرانی